هی! دختر هفت دریایِ پری پوش سرانجام دیدی ....

تو این چند وقت خیلی فکر کردم به خودم، به تو، به حرفات ، به نظراتت به فکرهایی که راجب ام داری ! خب چون خیلی به قضاوتت اطمینان دارم .می دونی ورود توبه زندگی من درست مثل ورود یه گردباد پرشور به یه کویر خواب الوده و فراموش شده بود که تمام جنبش زندگیش خلاصه می شد به چند تا طوفان شن برای پوشوندن خودش و گذشته اش ! گرچه من هیچوقت موفق نشدم خودم رو با یه زندگی کاملا نرمال وفق بدم و همیشه یه جای فکرم مشغول بود اما تو تمام مدت پارسال که حداقل هر هفته اش یه اتفاق جدید بود ، یه رنج جدید و یه تجربه ی جدید ، تجزیه تحلیل کردن همه ی این مسائل رو سپردم به ضمیر ناخوداگاهم، یه جورایی گذاشتم شون تو ارشیو ذهنیم تا هر وقت که حسش اومد ، درشون بیارم، بتکونمشون و برای سوالاش جواب پیدا کنم، تو درست وسط اون لحظاتی که می خواستم پرونده ی این ذهنیات کدر رو برای همیشه ببندم،رسیدی !ازم سوال کردی و من دوباره تپیدم ! و دوباره من ! تردید ! تاریکی و ابهام ... منِ تشنه ی یه روزن کوچولو، درست مثل یه جویبار که با تموم کوچیکیش با تموم ضعفش می خواد به دریا برسه، می خواد تمام ذرات وجودش رو که خورشید ازش گرفته تو دریا پس بگیره ! می خواد به دریا برسه تا مطمئن بشه یه چیزی هست که ارزش این همه به سنگ خوردن، بالا و پایین افتادن و گل الود شدن رو داره !اما خسته می شه و به یه چاله پناه می بره و اینقدر تنبل می شه که یادش می ره قراره بره. یه گوشه ی این زندگی جا خوش می کنه، خوش می گذرونه و با هر سکونی یه قدم به مرداب بودن نزدیک تر می شه به تعریف مادی انسانیت ! به یه لاشه ی خوشبخت ، تو مثل یه سنگ بزرگ افتادی توی برکه و من رو به فکر انداختی و من دوباره با تو شروع شدم ! تنم لرزید باعث شدی درهای فراموش شده ی قلبم رو باز کنم و تو گذشته قدم بزنم ! تو اعماق زندگی خواب الوده ی من رو تکون دادی! همیشه بین چیزهای مثبت و منفی زندگی ام بین رنج ها و امید ها یه رقابتی بود بین دو تا مریمی که همیشه با هم می جنگن. می دونی درست مثل یه کسی که تو برزخ بین زمین و اسمون گرفتاره ! یه مریم از اون بالا صداش می کنه، یه مریمی که به فکر پروازو اسمونه ، گرچه می دونه اون بالا همیشه باید بال بزنی ! اگه بالات رو ببندی سقوط می کنی ، می دونه اون بالا تویی و یه تنهایی بزرگ، که می تونی توش پرواز کنی ، می دونی نوکت رو بیشتر از اینکه برای روز مبادا چند تا دونه رو تا اخر عمر محکم بگیری لازم داری . نوکت رولازم داری تا حرف بزنی، فریاد بزنی، فکرت باید بیشتر از این ارزش داشته باشه که ساختن چند تا لونه برای تنوع محدود بشه . باید با فکرت یه لونه بسازی که همه ی ادم ها توش خوشبخت زندگی کنن ! یه لونه که همه ی ساکنانش ارزش زندگی رو بدونن.... "قاصدک حال گریزش دارم می گریزم به جهانی که در ان پستی نیست ..." یه مریم دیگه از اون پایین من رو صدا می زنه . یه مریمی که درسته تو اسمون نیست، درسته صدای بال فرشته ها رو اون بالا نمی شنوه ، اما پاش رو زمین سفته و ته دلش قرص که تا هر وقت بشه رو زمین راه می ره ، می خوره، می خوابه و لذت می بره . یه مریم خاکی که وجودش هر روز خاکی تر می شه و هر روز بیشتر لیاقت خاک شدن رو پیدا می کنه . و من بین جدل این دو تاس که اینقدر اشفته و پریشونم ! دلم می خواد تو همون کسی باشی که مخاطب همه ی حرف هامه . می دونی من فقط برای کسایی حرف می زنم که یا همه ی حرف هام رو می فهمن یا هیچ کدومشون رو ! برای تو حرف می زنم که می فهمی . برای تو حرف می زنم که خودم رو بشناسم . می دونی تا به زبون نیارم نمی تونم مطمئن بشم که نتیجه ی فکرام و دغدغه هام چیه، حرف زدن شجاعت می خواد و پشت هر شجاعتی اعتماد به نفسِ. و باید به حقیقتی ایمان داشته باشی تا بتونی اون رو با اعتماد بیان کنی . تو مجبورم می کنی به بهترین نتیجه برسم . که حقیقت زندگیم رو پیدا کنم .چون یکی هست که غیر از خودم به حرفهام فکر می کنه و من تا ننویسم نمی تونم ببینم کجا رو اشتباه کردم . تو باعث شدی من برای همه ی رنج هام دنبال چرا بگردم و برای خیلی هاش دلیل پیدا کردم .. انگار جواب همه ی سوال هام تو وجود خودم بود و تو چشمام رو باز کردی تا بتونم بخونمشون . که بفهمم رنج کشیدن و تنهایی باعث می شه ادم به عمق روحش پی ببره و وقتی درد می کشی خیلی از چیزها تو روحت برجسته تر می شن و این حس لذتی داره مثل حسی مریضی که بعد از بهبود تلخی دارو براش یه خاطره ی قشنگه. دلم می خواد تو همیشه مخاطبم بمونی ، که همیشه حس کنم نوشته هام فقط برای خالی شدن نیست برای کسیه که مثل من فکر می کنه، مثل من می خونه، مثل من می نویسه و کسیه که یه افق مشخص داره و رو به یه جهت خاص جلو می ره نه رو به جهت طبیعتی که اون رو باخودش می بره . می دونی من تن خیلی از عشق ها رو لمس کردم از رسواترینشون تا حقیقی ترینشون که حتی بهش ایمان داشتم . اما هیچوقت نخواستم بپذیرمشون دلم نمی خواد تمام عمر با کسی باشم که حتی مثل بت من رو می پرسته . سرنوشت یه بت اینه که تا اخر عمرش سنگ باشه یه گوشه بشینه و از این که دیگران بدبخت و مفلوکش ان لذت ببره . من می خوام زندگیم رو با کسی قسمت کنم که چون راهش با من یکیه عاشقمه . اوج رسیدن کسی که راه من رو بلد نیست و حتی دوسش نداره اینه که تا اخر عمرش پشت سرم بیاد و یا اگه خیلی زرنگ باشه به هدفش که نهایتش همون عشقه برسه . اما وقتی با همی و عاشق، می تونی تا اخر شونه شونه جلو بری و اگه یه جا کم اوردی به عشقت تکیه کنی و جلو بری ..... زمستان سال 82 الان ده سال از اون روزها می گذره، ده سالی که هر روزش یه تیکه از مریمی که این ها رو نوشته رو در من کمرنگ کرده و لابه لای روزهاش محو کرده . می دونم نگاهم خواسته هام نسبت به زندگی خیلی فرق کرده و قضاوت سختیه که بگم چقدر اون دغدغه ها تو وجودم مونده . تنها چیزی که بدون شک می دونم از اون روزها باهام مونده و هر روز بزرگتر شده خواستن توه .... این که تو تو زندگیم باشی و من با بودن تو ادم بهتری بشم .... قشنگ ترین حس دنیا برام اینه که یه لحظه فقط برای یه لحظه برگردم به اون روزها تو اون اتاق سرد زمستونی ، با همون نوار همیشگی صدای فروغ و فریدون و ... کنار اون مریم نا ارامِ عاصی با همه ی فکرایی که روحش رو فشار می دادن اون مریمی که توداشتی تو از اون همه دیوار بلندی که دور خودش کشیده بود عبور می کردی ... بشینم و بگم . مطمئن باش! تو اشتباه نکردی ... تردید نکن کسی که براش می نویسی دقیقا همونیه که همه ی این نا ارامی ها رو می بره و به جاش عشق می یاره...

گر حُکم شود که مَست گیرند در شهر هر آنکه هست، گیرند

 

یادداشت من در سایت های رییس جمهور سلام و جرس  :

در این روزهایی که "بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنویم" تحمل خبرهای تلخ کمی سخت تر است . چرا که بعد از تجربه ی تلخ اصلاحات در دوران قبل با خود عهد کردیم "گر از این منزل ویران به سوی خانه رویم دگر انجا که رویم عاقل و فرزانه رویم" و نقد هایمان گزگ تخریب به دست کسانی که دلشان  نمی خواد اب خوش از گلوی این دولت پایین برود ندهد. اما خبر کشته شدن دختری در استانه ی ازدواج با گلوله ی نیروی انتظامی چیزی نیست که از کنار ان به اسانی گذشت.

خبرهایی از این دست در سرزمین من کم نیست سرزمینی که شاید بتوان ان را مملو از کسانی دانست که  امار بیکاری بیش از هر نقطه ی دیگری از این کشور از بین شان قربانی گرفته ! مردمانی که رویای داشتن زندگی متوسطشان در جاده های  خالی از واحدهای صنعتی و تولیدی تنها به یک راه ختم می شود مرز ! مردمانی که بین بالا رفتن از دیوار مردم و شکستن مرزها جان خود را در کف دست گذاشته و به کوه و بیابان می زنند ! مردمانی که حقی را که احساس می کنند دولت به استان محرومشان روا نمی دارد از حلقوم مرزهای این سرزمین بیرون می کشند و برخورد نیروی انتظامی تنها بر خشونت رفتارشان می افزاید  . همچنان که چند روز پیش دختری در تصادف با یکی از همین ماشین ها که نه قوانین راهنمایی را می شناسند نه تن به ان می دهد یکی از چشمهایش را از دست داد و در این جنگ بین رابین هود ها و نیروی انتظامی مردم سرزمین من هستند که بیشترین اسیب را می بینند !

 

نباید دنبال مقصر گشت مگر نه انکه ان سربازی که گلوله ی گرم را به سمت "ئوین" روانه می کند جوانی است که به خیال خود از مرزهای کشورش در مقابل کسانی که قانون شکن می پندارد دفاع می کند.و جوانی که شب را به خیال راههای مقابله با سد نیروی انتظامی به صبح می رساند تا لقمه ای نان در دهان کودکش بگذارد و  کودکی که در طفولیت پدرش را در راههای پر پیچ و خم مرزها با گلوله یا تصادف از دست می دهد یا "ئوینی" که به سهو گلوله می خورد همه قربانی اند ؟! قربانی نفرت بین این دو گروه! قربانی عقده های اقلیت پنداشته شدن ! محروم ماندن و فراموش شدن ! قربانی ترس دیگران از خشونتی که در به دست اوردن حق خود به ان دچار شده اند!

 ازطرفی سرازیر شدن کالاهای رنگ وارنگ به سفره های خالی نیمی از مردمی که مرز نان اور خانواده هایشان است و دیدن مسافرانی در بازار که نه برای استفاده از امکانات و دیدنیهای این منطقه که به خرید کالاهایی می ایند که با بهایی که با خون این مردم پرداخت شده ارزان است! توجیهی است که از  قبح  قانون شکنی کاسته و نفرتی را نسبت به کسانی که در مقابل این کار بیاستند ایجاد می کند  ! در مقابل مامورانی  که طعم خشونت قاچاقچیان برای دفاع از جان و مال خود به ان دست می زنند را چشیده اند خود را مجاز به هر برخوردی می دانند ! و این فاصله بین مردم و نیروی انتظامی روز به روز بزرگ تر می شود !

نمی توان انتظار داشت که همه ی این نفرت ها همه ی این کینه ها یک شبه تمام شود  اما مردمان کردستان مردمانی خونگرم و مهربانند ! مردمانی که با همه ی محرومیت از امکانات دولتی چون کوه در پشت اقای روحانی ایستادند تا موج تغییر ویرانه ها را بشوید و طرحی نو در اندازد !

حالا از اقای روحانی می خواهیم خواستن نه که  انتظار داریم فراموش نکند دستی را که مردم کردستان به سویش دراز کردنند بی جواب نگذارد و با نگاهی نو به قوانین حاکم بر مناطق مرزی دیوارهای بین مردم و نیروی انتظامی را فرو ریزد !

که نیروی انتظامی یاداور امنیت باشد و ملت کرد همان نماد خونگرمی و مهربانی  ..... 


  

 

دل دیوانه به زنجیر نمی اید باز                      حلقه ای از خم ان طرره ی طرار بیار

"زندگی کورها چیزی نیست جز نبودن نور " چگونه می توان از چشمانی که خواندن بلدند خرده گرفت به خواندن شعر هزار رنگ زندگی . چگونه می توان در عین بینایی محکوم بود به ندیدن ؟!مگر اینکه چشمانت هیچ گاه سرود رنگ ها را لمس نکرده باشد. مگر اینکه تصویری که از تمام کائنات در ذهنت نقش بسته تصویری باشد که از شنیده ها کشیده ای ، شنیده هایی که خواسته اند بشنوی ...

هیچ کوری لحظه ای را که نور به زندگیش بتابد فراموش نخواهد کرد  ، همچنان که هیچ پروانه ای لحظه ی بیرون امدن از پیله اش را ، همچنان ما که دوم خرداد تو را .....فراموش نخواهیم کرد که زنده بودن و زندگی کردن در فرهنگ لغات ما در سایه ی شما رنگ تفاوت به خود گرفت ، فراموش نمی کنیم لحظه ی بیدار شدن دمکراسی خواهی و ازادی در قلبمان را ، فراموش نمی کنیم منتقدشدیم  با نقد شما معترض شدیم با مجالی که به فریادهایمان دادید  ... فراموش نمی کنیم که یاد گرفتیم  ببینیم ، بفهمیم ، بخواهیم ، بایستیم ،....

 این را هم از یاد نبرده ایم که بد کردیم . بر ما ببخش خاتمی! ببخش  بدی هایمان را که بد دیدیم ، ناسپاسی هایمان را ، نامهربانی هایمان را که نامهربانی دیدیم .... این روزها  تنها دری که به درگاهش پناه اورده ایم شمایید که بی پناه شدیم در این هشت سال .....می بینیم همه ی انچه را بر مملکت مان میرود ، می فهمیم که بودنتان را تاب نمی اورند و می دانیم که نبودنتان را تاب نمی اوریم، می خواهیم که از پای ننشینیم ، می خواهیم بایستیم و فراموش نکنیم که یک روز زندگی با کرامت انسانی به صدقرن می ارزد.

تو هم فراموش نکن اما، که مسئولی در برابر این همه چشم که به ان نور بخشیدی تا به فردای بهتر بنگرد ، مسئولی در مقابل میلی که در ما بیدار کردی برای زندگی متعالی ....

پروانه ای که پرواز را بفهمد دوبار به پیله تن در نخواهد داد دق می کنیم در این اسمان بی پرواز....نخواه بازگشت تیرگی را به این همه چشمان مشتاق ، درنگ نکن خاتمی انچه در این قمار چهار ساله می سوزد جوانیمان است ، نخواه اگر از داشتن شما محرومیم از داشتن کسی هم که شما مهر تایید بر ایشان می زنید،  محروم شویم فراموشمان نکن در این بحبوحه ای که تنها نظر شما حجتمان است .  کسی چه می داند شاید روزی که پس از این چهار سال ستاد جوانان شما دوباره جان بگیرد ما را به شرط سن! در ان راه ندهند...

نخواه که این موج عظیمی که چشم به تصمیم تان دوخته است چشم براه بماند... "چرا که کوری به همین معناست  دنیایی که در ان امید ها به باد رفته است "

*پاورقی: کوری _ژوژه ساراماگو

طوطیی را بخیال شکری دل خوش بود             ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد....

کی می دونه چهار سال تو زندگی هر ادمی چقدر معنا داره ، توی چهار سال می شه لیسانس گرفت ، می شه ارشد رو تموم کرد و دکترا قبول شد، می شه با صد نفر دوست شد و با صد نفر قهر کرد،می شه ازدواج کرد ، می شه ماه عسل رفت ، می شه خونه دار شد ،می شه بچه دار شد  می شه گوگله کردن ،  راه رفتن ، حرف زدن ، یه بچه رو دید، می شه پدر شد ،، خاله شد ،عمو شد ، پدربزرگ شد می شه مادر شد  ، می شه بی مادر شد ، می شه تو مجلس ختم پدر دق کرد ، می شه ورشکسته شد، می شه دربه در یه کشور دیگه  شد ، می شه بی خانمان شد ، می شه خود کشی کرد، می شه فراموش شد  ، می شه زیر شکنجه مرد ، می شه دیونه شد ، می شه تو انفرادی بود و فقط روزها رو شمرد......

کی می دونه چهار سال دقیقا برای هر کسی تو چه مدت زمانی می گذره تو یه چشم یهم زدن، تو 4 تا 354 روز،  یا تو چهار صد سال؟!

 دوران بچگی قشنگی داشتم اما هیچوقت حسرتی برای دوباره کودک شدن و کودک ماندن ندارم  یه جوارایی از اون حسی که نمی تونی برای خودت تصمیم بگیری و تو سرنوشتت دخیل باشی بیزار بودم از این که گاهی ذهن کودکانه ات می دونه چی می خواد حتی گاهی میدونه چی درسته و مجبوره تن بده به خواست اونایی که بزرگترن نه اینکه لزوما بهتر می فهمن اونایی که قدرتشون بیشتره ، بیزار بودم از اینکه خواست دیگران بیشتر رو زندگیم تاثیر بذاره تا خواست خودم ! این روزها یه جوارایی اون حس برام تداعی می شه اون ناتوانی نفرت انگیز این که نتونی برای چیزی که می خوای حتی تلاش کنی این روزها که اون انتظار چهار ساله برای اومدن روزهای خوب تمدید شده ، کی میدونه چند تا چهار سال باید بگذره ؟

فقط میدونم که این چهار سال هم می گذره که این بچه بزرگ می شه که یه روزی می یاد که می تونه به پنجره ی یکی که چهار ساله بهارو ندیده هوای تازه بده ،می تونه  شور و ولوله بندازه  تو لحظه های کشدار و تنبل  انفرادی تاجزاده  که حال گذشتن ندارن، می تونه روزایی بسازه که بابای پرهام برگرده خونه ،  که بچه های نسرین با صدای لالایی مامانشون بخوابن ، که بهار با امین بره سفر ، که فخری دیگه از دوری همسرجان ننویسه، که ژیلا و بهمن هر دو نه زیر سقف اوین که زیر سقف خونه باشن  ، که حسین با خیال راحت برای دختر بچه های ورزقان روسری قرمز و عروسک چشم ابی ببره ،. 

نمی شه  نا امید بشیم ، حق نداریم نا امید بشیم ... کی میدونه روزهایی که پیش روه رو فرشته خوش اخلاقه می نویسه یا اونی که از قشنگی بیزاره فقط می دونیم که این چهار سال هم می گذره  ....می دونیم هیچ ادمی همون ادمی نیست که چهار سال پیش بوده می دونیم می شه توی چهار سال تو اوج بود و سقوط کرد ، مطیع بود و طغیان کرد ، یاغی بود رام شد ، عالیجناب  بود و قهرمان شد...

 

هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک .....

بچه که بودم پریدن رو خیلی دوس داشتم اون مدت زمانی که تو هوا شناور بودم تا به زمین برسم انقدر برام جذاب و پر بود ازحس پرواز که ترس از ارتفاع رو برام بی معنی می کرد . برای همین عاشق این بودم که برم رو یه جای بلند بابام دستاش رو باز کنه و من بپرم تو بغلش ! حتی بعد از اینکه با فیل پلاستیکی چرخ دارم از رو پله ها پریدم و دکتر ها شکاف پیشونیم رو با سوزن دوختن باز از پریدن نترسیدم اما یادم گرفتم فقط وقتی بپرم که مطمئنم یه اغوش باز دو تا دست قوی اون پایین منتظرن تا من رو سالم به زمین برسونن!
وقتی که بزرگ می شی وقتی می خوای به اون بازوهای قوی بگی که دیگه از پس زندگیت بر می یای همیشه یه حس یواشکی ته قلبت می مونه ، میل  به بودن کسی که بهش تکیه کنی ، که به اندازه ی وزن تو تو بازوهاش زور داره که نترسی و خودت  رو پرت کنی  از هر ارتفاعی که تو زندگی هست ، که بلندی معنا نداره وقتی دستای کسی بازه که اغوشش امن امنه.
وقتی به عشق فکر می کنم هزار تا معنی میاد تو ذهنم هزار تا چهره که می خوام داشته باشه تا من رو تو خودش غرق کنه و یکی از اون ها احساس امنیت ! احساسی که کنار تو دارم و وجودت بهم قدرت می ده که جلوی همه ی ارتفاع های دنیا وایسم و دست به کمر با غرور بگم شما در مقابل من هیچی نیستن برای همینه که هیچوقت از اینکه چکار می خوام بکنم یا زندگی چه رویی می خواد بهم نشون بده نترسیدم بیشتر نگاهم به این بوده که کنارم کی وایساده و بی تردید اغوش تو برام انقدر امنه که از هیچی تو دنیا نترسم .
هر چقدر که ادم ها بیشتر هم رو بفهمن به کلمات کمتری برا ی رسوندن منظورشون  به هم نیاز دارن شاید برای اینه که تو دهمین ولنتاینی که کنار منی شاید همین کافی باشه که بگم :مرسی که هستی....3>

/**/

سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي

لذت شعر یه شاعر زمانی برات چند برابر می شه که عشقش رو نفرتش رو دلتنگی هاش رو ارزوهاش رو ومهمتر از همه حس و حالش رو موقعی که داشته شعر رو می نوشته بدونی اونوقته که همه ی کلمه ها برات معنی پیدا می کنن انگار یه مه مرموز از صورت شعر برداشته می شه و تو می تونی احساس شاعر رو لمس کنی .

اولین باری که من پامو تو دنیایی  که یه شاعر پشت شعرش قایم کرده بود گذاشتم موقع خوندن کتاب اولین تپش های عاشقانه ی قلبم بود . کتابی که از نامه هایی که فروغ به همسرش پرویز شاپور نوشته بود می گفت و می شد به راحتی بستر تولد خیلی از  شعراش  رو تو برگ برگش حس کرد. می شد سطری از دلتنگی های فروغ رو تو نامه اش به شاپور ، جای دیگه ای تو " تولد دیگر" دید که چه خوش خراشیدگی های روحش رو بدل به تصویری کرده بود که شعرش رو به زیباترین شکل ممکن اراسته بود. اونجایی که می گفت :

هيچ صيادي در جوي حقيري که به گودالي ميريزد ، مرواريدي

صيد نخواهد کرد .

 

یا وقتی که" ایمان می اوردیم به اغاز فصل سرد " در تصویر

"مردی که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش

بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند"

چهره ی ابراهیم گلستان نقش می بست ......

 

این روزها که

"سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است "

هر بار که هرم نفس هام جلوی چشم هام دیوار  می شه ، اخوان رو می بینم  با ان پالتوی بلند که شاید تکه کاغذی که شعری روش نوشته بود و حتما خودکاری تو جیبش داشت _پالتویی که وقتی نصرت رحمانی که می دونست اخوان پولی نداره بهش قرض بده فروختش و خبر فروختنش رو با بیست تومان بقیه از سی تومانی که خودش قرض گرفته بو د به اخوان داد! _ اخوان رو می بینم که پشت شیشه های یخ زده ی کافه نادری کز کرده که شاید ان" ترسای پیر پیرهن چرکین  " از پر شدن چوب خط حسابش چشم پوشی کنه و بذاره  بیاد رو صندلی های کهنه و چوبی کنار شاید  صادق هدایت بنشینه و چایی داغی که سفارشش به اختیار نیست ! رو بذاره جلوش و به خلق سطرهایی بشینه که اینده ی ادبیات معاصر رو لبریز می کنن از تصویرهای قشنگ و اهنگین !

قشنگه که بدونی  رد پای کافه ای که یه روزی اخوان براش زمزمه کرده :

 

با توام،دريچه بيدار از كوچه هميشه‌ترين هرگز/آهاي با توام مي‌شنوي باز هم سلام

با بستن دراش به روی اون  تو یه روز سرد زمستانی  به خاطر چند تا اسکناس مچاله شده تو شعر زمستان نقش بست.... قشنگه بدونی باید اخوان باشی  که  با جیب خالی و چوب خط پر    تو روزهایی که" شب با روز یکسان است "... بتونی  همچین شاهکاری خلق کنی....

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي

منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش

خوبه که گاهی خودت رو توی برگ های  تقویم گم کنی ! ندونی کجای هفته ای، کجای ماهی ! و این بی توجهی به تاریخ فقط وقتی ممکنه که هیچ کاره مهمی که انجام دادنش  زمان خاصی رو بطلبه،  نداشته باشی. نه کلاسی نه برگه ی امتحانی برای تصحیح نه وقت دکتری !  روزهات یه جورایی تو شنبه و یکشنبه های مرموزی بگذره که وقتی یکی بگه چند شنبه اس با تعجب نگاش کنی بگی اااااا چه زود گذشت!این که همه اش تو خونه باشی و  همه ی کارهات رو وقتی دوس داری انجام بدی . این روزهایی که من توی تعطیلات سه هفته ایم به سر می برم یه همچین حال و احوالی دارم .

هر چند برای منی که از بین قایم موشک و گرگم به هوا و لی لی ومعلم بازی و وسطی و.... همیشه خاله بازی رو دوس داشتم زیاد عجیب نیست که از اینهمه تو خونه بودن لذت ببرم اما دقیقا نمی تونم قضاوت کنم که این میل شدید به خونه نشینی از عشق زیاد به خونه داری یا دلیلش اینه که این روزا  خیابونا مثل صفحه ی فیس بوکم پره از تصویر  رنج مردم ! و این به شدت روح من رو ازار میده .

البته انکار نمی کنم که من عاشق اتوپیای کوچیک خودم هستم ! _گوش فمنیست ها کر_ عاشق این که بوی غذا تو خونه بپیچه و همسر جان که اومد بگم ناهار نداریم و اونم بو بکشه و اسم غذا رو بگه ، عاشق اینکه وقتی قاشق اول رو خورد زل بزنم بهش ببینم قیافش چه شکلی شده و هی از قصد از غذا ایراد بگیرم ! عاشق اینکه خونه برق بیفته  طوری که انگار باچشمک بهت میگه یه زن تو این خونه هست ! عاشق اینکه خلال های سیب زمینی هم اندازه باشن ! عاشق زن بودن تو دنیای کلاسیکم!  عاشق زن هاییم که اگه حقوق برابر ندارن احترام برابر دارن چرا که برابر با شریکشون تو زندگی زحمت می کشن ! 

مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش 

ای نعل های خوشبختی 

و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ

و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی

و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها

فروغ

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم             جامه ی کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم !


نمی دونم چرا بعضی ادم ها یه میل سیری ناپذیری دارن برای انتقال ناامیدی ها و سر خوردگی ها ی خودشون به دیگران !    دقیقا این نکته وقتی نظر من رو جلب کرد که تازه ازدواج کرده بودم و یه راه طولانی ناشناخته جلو روم قرار گرفته بود که هیچ ذهنیتی از اینکه روزهای اینده قراره چجوری بگذره نداشتم !

برای منی  که فکر می کردم باید به تجربه های دیگران اعتماد کرد اون روزها استرس اور ترین روزهای زندگی بود چرا که پر بود از روزهای رنگی و شادی که از نظر اطرافیان همه اش تهدید می شدن به اینکه عمرشون کوتاهه.  انگار ما ادمها خیلی بیشتر از اون چیزی که از  خودمون انتظار داریم به مرگ اعتقاد داریم و منتظرش هستیم ! تا اینکه یه مدت گذشت و من به این نتیجه رسیدم که زندگی  روتینی که دیگه از شور و شوق و عشق روزهای اول زندگی توش خبری  نیست مخصوص ادم های روتین با کارهای روتین ! مگر می شه تو زندگی که هیچ چیز جدیدی بهش وارد نمی شه ! شادی تازه ای به وجود بیاد . زندگی که همه ی چیزای جدیدش که نه به خاطر خلاقیت ،بلکه به خاطر تازگی به وجود اومدن کهنه شدن!

 قطعا زندگی میمیره  اگه  کتاب نخونی ! فیلم نبینی! غذاهای جدید رو امتحان نکنی ! روزهای تولد و عید و تعطیلاتت مثل همه ی روزهای عادی دیگه  بگذره، اگه از چیزای کوچیک لذت نبری ! اگه برای قشنگی ها ذوق نکنی ! اگه شریک زندگیتو سور پرایز نکنی ! اگه ندونی شریک زندگیت چی دوس داره و اونا رو تو زندگی پررنگ نکنی ! اگه ننویسی ! اگه مسافرت نری ! اگه خسته نشی !اگه پادرد نگیری ! اگه  تب نکنی ! اگه ترجیح بدی  از نظر دیگران بهترین باشی نه از نظر خودت ! اگه زندگیتو از رو بقیه کپی کنی اگه کارایی که می کنی چیزایی که می خوری حرفایی که می زنی محدود باشن و همونها رو سال ها  تکرار کنی ،زندگیت می میره!

  اما حالا که یه مدت گذشته و من هم برای خودم یه کوله بار کوچولو تجربه دارم ،  ترسی که از یکنواخت شدن زندگیم داشتم دیگه وجود نداره .حالا ایمان دارم  زندگی حتی اگه ماهی یه بار یه چیز جدید بهش اضافه بشه هیچ وقت تکراری نمی شه ! این ماییم که همه چیزو تغییر می دیم این ماییم که  بعد یه مدت برای اتفاق های کوچیک ذوق نمی کنیم و  جزییات رو فراموش می کنیم وکم کم شادی های کوچیک از زندگی مون حذف می شن . این ماییم که روح زندگی مون رو زنده به گور  می کنیم!  چون  ذات زندگی پر از چیزای جالب ! پر ازکارهای هیجان انگیز.

حالا دیگه  فکر می کنم باید تو تجربه های دیگران سرک کشید و از چیزایی درس گرفت که مربوط می شه به جبر زندگی نه اون چیزایی که روحیه ی تنبل و پرتوقع و لجباز ادم ها به سرشون میاره ! حالا به خودم می گم که اگه به ارزش هایی اعتقاد داری  که دیگران  ندارند!اگه زندگیت شبیه دیگران نیست اگه همه ی چیزایی که برای تو معنی دارن برای بقیه بی معنیه، اگه جزییاتی که تو رو شاد می کنن برای دیگران مسخر ه ان ! ادامه بده  چون  مطمئنم چیزای خوب همیشه تاثیرشون رو می ذارن کسی چه می دونه شاید یه روز اونا شبیه تو بشن !

یه طرف همه سیاهو یه طرف همه سفیدیم این طرف ریشه نداریم اون طرف ریشه بریدیم

 

سقز رو دوست ندارم ! هیچ وقت دوسش نداشتم و با اینکه شاید بیشتر از ادمهایی که تو حرفاشون خیلی به این شهر ارادت دارن ازش لذت برده باشم اما همیشه به این بی میلی معترف بودم. همسر جان همیشه می گه شهرهای بزرگ ادمهای بزرگ می سازن  و اگه زندگی مثل ریاضی بود، با بی معطلی می شد نتیجه گرفت که شهر های کوچیک هم لابد، ادمهای کوچیک !اما خوبه که زندگی ریاضی نیست !

نمی شه انکار کرد که محیط چقدر می تونه رو سرنوشت افراد تاثیر بذاره مسئله فقط به امکانات یا فرصت ها محدود نمی شه. گاهی وقت ها چیزایی روی زندگی تاثیر می ذارن که حتی به سادگی به چشم نمیان!  مثلا یکی از قسمت های سریال " چطور با مامانتون اشنا شدم" راجع به این بود که توی زندگی مدرن با توجه به حضور پررنگ شبکه های اجتماعی واینترنت .. .  ادم ها حالت معما گونه شون رو تا حدی از دست دادن و یه جورایی همدیگه رو از رو پروفایل هم  می شناسن و قضاوت می کنن  تا از برخوردها ونتیجه گیری های خودشون ! یه ذره که با دقت نگاه کنی می بینی شهر های کوچیک هم  تقریبا یه همچین حالتی دارن ، همه برای خودشون یه پروفایل دارن که تا اسمشون می یاد همه ی اطلاعاتش تو ذهن ادمها لود می شه، تجزیه تحلیل می شه و دسترسی به این طلاعات کار زیاد سختی نیست ! با در نظر گرفتن اینکه بر خلاف شبکه های اجتماعی که ادم ها پروفایلشون رو خودشون بر اساس میل و سلیقه ی خودشون می سازن و خودشون رو به شکلی که دوس دارن شناخته بشن _ که گاهی حتی اغراق امیز یا غیر واقعی هم هست _ به تصویر می کشن .اما ، اطلاعات پروفایل ادم ها  توی شبکه های _شاید بهتره بگیم _ خاله زنکی، معمولا توسط ادمهایی  اپلود می شه که ممکنه  زیاد هم با ارزش های  اخلاقی میونه ی  خوبی نداشته باشن و حفظ حریم شخصی و احترام به شیوه های  متفاوت زندگی براشون با کشکی که تو اش می ریزن تفاوت چندانی نداشته باشه! قطعنا این تغییر نگرش افراد نسبت به خودت رو برات سخت می کنه و جبران اشتباهات گذشته رو سخت تر ! شاید برای اینه که ادمها توی شهر های کوچیک خیلی کم سعی می کنن بر خلاف سلیقه ی جمعی زندگی کنن و  و شیوه ی معمول زندگی خیلی زود ادمها رو رام خودش می کنه !  همین چیزای کوچیک کم کم بزرگ می شن و کلی زندگی رو برای ادم سخت می کنن!

وقتی خوب می دونی که یکبار بیشتر فرصت زندگی  کردن نداری  همه اش سعی می کنی که بهترین ها رو بخوای اما یه سری ارزوها و برنامه ها هستن که هیچوقت برای انجام دادنشون برنامه ریزی نمی کنی.  جزو لاینفک همه ی برنامه هاتن اینقدر به وقوعشون ایمان داری که وقتی  خودتو تو اینده تصور می کنی وبرای ارزوهات برنامه می ریزی  اونا خود به خود اتفاق افتادن از بس که به وقوع شون مطمئنی ! رفتن از سقز سالهای طولانی برای من همچین حالتی داشته روشن تر که بگم هیچوقت مریم اینده رو تو سقز تصور نکردم !

 دقیقا نمی دونم کی متوجه شدم که فکر اینجا نبودن دیگه جزیی از من نیست و این حس نامحسوس یه جورایی تبدیل به ترس شد !ترسی  که من رو یاد فیلم لیون می اندازه یاد گلدونش ، گلدونی که تنها دوستش بود چون مثل خودش ریشه نداشت و وقتی لیون رفت  ماتیلدا اون رو تو زمین کاشت!   این فیلم رو خیلی سال پیش دیدم تا جایی که دیالوگاش به خوبی تو ذهنم نمونده اما حسی که از دیدن این فیلم بهم دست داد این بود که تا وقتی ریشه نداشته باشی ازادی !ازادی  که انتخاب کنی که یه جایی یه چیزایی رو بذاری و بری ! و حالا که من دارم ریشه هامو حس می کنم  می ترسم !

 ترجیح می دم فکر می کنم وطن ما بیشتر جایی که ریشه هامونو توش می دونیم تا جایی که توش به دنیا میایم  اما گاهی حتی نمی فهمی که ریشه هات  کی رشت کردن وتا نخوای قدم برداری نمی فهمی چقدر محکم به زمین چسبیدی ! که رفتن دیگه اسون نیست ! نمی فهمی  تا وقتی که تمام وجودت پر نشه از حس رفتن و اون وقته که یه سئوال ساقه هاتو می خوره و می پوسونه این که ایا زمین درست رو برا ریشه دوندن  انتخاب کردی ؟!

شب حافظ و انار

همه ی قصه ی زندگی حکایت فراز و فروده !قصه ی قدم به قدم بالا رفتن ، اوج گرفتن و دوباره  پایین امدن برای فتح یه قله ی دیگه. و همه ی اینا به خاطر اون یه لحظه اس اون یه لحظه ای که تو اوجی ، که رو ابرهایی.

قصه ی شب هم از قصه ی زندگی جدا نیست ، هزار تا شب لحظه به لحظه قد می کشن ، اما تنها اون شبی که یه لحظه بیشتر از همه دوام می یاره می شه شب یلدا ! می شه اون شبی که تو اوج ، می شه شب حافظ و انار !

قشنگترین لحظه های شب یلدا برای من لحظه ی تفاعل به حافظ و اینم فال شب یلدای امسال من:

 

ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی                     در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده            صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم                     ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی

در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید       بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی           مرغان قاف دانند آیین پادشاهی

تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب         تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی

کلک تو خوش نویسد در شان یار و اغیار         تعویذ جان فزایی افسون عمر کاهی

ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت              و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی

ساقی بیار آبی از چشمه خرابات                تا خرقه‌ها بشوییم از عجب خانقاهی

عمریست پادشاها کز می تهیست جامم     اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی

گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد            یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی

دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان         گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی

جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد          ما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی

حافظ چو پادشاهت گه گاه می‌برد نام         رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی

وقتی میگن به آدم دنیا فقط دو روزه آدم دلش میسوزه ..ای خدا ای خدا ای خدا......

پنج یا شش ماه پیش وقتی کسی پیش بینی نتراداموس رو یاداوری می کرد من یه خورده ته دلم می لرزید از اینکه مبادا واقعا یکی داره یه جایی تو زیر زمین خونشون  اورانیوم غنی می کنه یا یه ستاره ای اشتباهی افتاده تو لاین ما داره اتوبان رو بر عکس می یاد! اما امروز که تو برنامه ی نوبت شما شنیدم که یه سری برای خودشون کمپوت و چادر ذخیره کردن دلم خواست زنگ بزنم بگم برادر من شما خیلی وقت پیش تموم شدی از همون زمانی که ادم ها برنامه ی هواشناسی رو نگاه کردن و تو یه صبح نیمه افتابی  با چتر رفتن سرکار از همون روزی که دانشمندان  کوچیک ترینَ حرکت ستاره ها و سیاره ها رو مطالعه و تحلیل کردن از وقتی  که یاد گرفتیم  وجود هر چیزی  رو از نشانه هاش  استنباط کنیم شما تموم شده بودی ! اصلا شما چادر می خوای چکار از اولش باید می رفتی تو غار !  

 من وقتی از نابودی دنیا می ترسم که  یه حلقه ی پلاستیکی رو دور گردن یه مرغ ماهیخوار می بینم وقتی که می شمارم و می بینم امروز 10 تا کیسه فریزر انداختم دور وقتی که بی خودی صد تا کاغذ رو مچاله می کنم و یه درخت نمی کارم! من از مرگ ادم هایی می ترسم  که خونه هاشون کاگلی ه ، بخاریشون نفتیه !  تو این سرمای بی رحم زمستون تو چادر از شب تا صبح می لرزن ! از مرگ ادمهایی که تو معدن بی هیچ تضمین جانی صبح تا شب جون می کنن!

خدایی که من همیشه تحسینش کردم خدایی نیست که مثل بچه های لب ساحل با زحمت یه قلعه بسازه  و بعد وقتی خسته شد محض خنده یه لگد بزنه و همه رو خراب کنه !خدایی که من می شناسم با خدای نستراداموس فرق داره دنیاش رو دو روز دیگه تموم نمی کنه! غیر از اینه :

Surprise me God!  

پروانه ای که بالش سوخته پرواز نمی کند ! می میرد!

یه صحنه هایی تو زندگی از ذهن ادم پاک نمی شه ! مثل یه عکس  تو حافظه ات ضبط می شه تا وقتی لازم شد همه ی جزییات اون لحظه رو جلوی چشمت بیاره،  مو به مو ! فرقی نمی کنه تو اون لحظه خوشحال شده باشی یا ناراحت ، تحقیر شده باشی یا تحسین یه عکس از اون لحظه ای که احساسات به هر دلیلی تو اوج  بوده تو  ذهنت می مونه !

یکی از اون صحنه ها برای من مربوط می شه به وقتی که کلاس سوم دبستان بودم ، با یه کیف صورتی که روش عکس تام و جری داشت .و چیزی که ازش تو ذهنم مونده تصویربامزه ی کارتونی رو کیف نیست حس لحظه ای که وقتی کیفم رو باز کردم دیدم یکی همه ی کتاب ها و دفتر هام رو درست از وسط تا شیرازه پاره کرده ! همه ی کتاب هایی که با کاغذ کادویی که پر از عکس لاک پشت بود  جلدشون کرده بودم، همه ی دفتر هایی که تا اخر صفحه هاشون رو خط کشی کرده بودم ، مهر های صد افرینشون رو با دقت رنگ کرده بودم و  صد بار کلمه های مشق هاشون رو پاک کرده بودم و دوباره نوشته بودم تا از خط کشی بیرون نزنه ! و حالا همشون پاره شده بودن ! هرچند مامانم نذاشت این داستان زیاد طول بکشه و با کلی دوندگی برام از اداره کتاب های تازه گرفت که هر روز کتاب های زخمیم رو ورق نزنم و روی چسب هاشون دست نکشم ! اما از کتاب های جدید هیچی تو ذهنم نیست ! تنها  تصویری که از کلاس سوم دبستان کاملا تو ذهنم مونده عکس اون لاک پشت های کارتونیه ،  اون لاک پشت های لعنتی که تو اون روزهای سیاه و غمگین چقدر رنگی بودن وچقدر بامزه می خندیدن !


اون روزها من تو مدرسه ی شاهد درس می خوندم تو مدرسه ای که پر بود از بچه هایی که پدرشون رو جنگ گرفته بود و مادرشون رو حقوق بنیاد شهید!  که برای التیام روح  ویران شون اونا رو دست مدیر و ناظمی داده بودن که صورتشون از زیر مقنعه،  از فریم زشت و سیاه عینک شروع می شد. شاید برای این بود که من هیچ وقت به کسی که این کارو کرده بود فکر نکردم کسی که به  نظرش  اون لاک پشت ها چقدر زیادی رنگی بودن و چقدر بی خود می خندیدند !

مهم نیست که یه غصه چقدر بزرگ یا کوچیکه،  مهم اینه که قلب بچه ها هم به اندازه ی غصه هاشون کوچیکه!     

َنمی دونم ،  تو ذهن بچه هایی که کتابشون ، دفترشون ، کیفشون پاک کن های صورتی و زرد شون  مقنعه های سفیدشون ، نقاشی های رو دیوارشون، کاردستی های زنگ علوم و هنرشون ، دفتر حضور غیاب خانم معلم شون ، کلاسشون ، صورت قشنگشون ، انگشت های باریک و کوچیکشون ، هم کلاسیشون ، دوستشون ! تو اتیش سوخته ، چه عکسی نقش می بنده نمی دونم چه لحظه ای غیر از وقتی که تو اینه چشم تو چشم صورت سوخته شون می شن اون تصویر بر می گرده و همه ی اون جزییات زشت رو مو به مو تو ذهنشون می یاره ! اما می دونم تصویری که تو ذهن من نقش می بنده از لحظه ای که اوج نفرت رو تجربه کردم لحظه ایه که، وزیر اموزش و پرورش تو مجلس داره لبخند می زنه!